پارت ۳ رمان خواهر و برادری جدا نشدنی
آدرینا:سلام مرینت سلام آلیا!
(مرینت تو دلش میگه ای وای چرا این اومد من و آلیا خوش بودیم این اضافه شد)
آلیا:آدرینا میای بریم برج پاریس؟!
آدرینا:حتما آلیا!
میرن به برج ایفل و ناگهان آدرین رو میبینن که مشغول عکس های هنریش بود
مرینت یه دقیقه به آدرین نگاه میکنه بعد به آدرینا نگاه میکنه
مرینت:آدرینا تو خواهر یا برادری داری؟
آدرینا:اره داشتم قبلا یکی از خدمتکار های خونمون بهم گفت ولی مطمئن نیستم که این درسته یا نه
۳ ساعت بعد
مرینت میره خونشون بعد کمی به حرفای آدرینا دقت میکنه
مرینت به تیکی میگه:تیکی تو فکر نمیکنی که آدرینا و آدرین هم از نظر ظاهری و هم از نظر اخلاق شبیه هم باشن؟
تیکی:نمیدونم مرینت ولی فکر کنم اونا خواهر و برادر باشن
مرینت:وای خا خدا یعنی یا خدا
در همون لحظه که مرینت داشت دیوونه بازی در میاورد یکی از دوستاش که تازه به فرانسه اومده بود به نام کلارا که در مسابقات باخته بود شرور شد
اسم شروری اون دیوکید بود
مرینت سریع از این ماجرا با خبر شد
پایان پارت ۳
منتظر قسمت بعدی باشین😊🔪