داستان عشق یا نفرت؟

Nazi · 09:14 1400/02/14

سلام ظهر بحیر بالاخره داستانمو آوردم ولی پوستر نیداره برو ادومه👈🏻👈🏻

از زبان مرینت:

هیچ وقت فکر نمیکردم اینجوری بشه بابا حرفم رو قبول کن لطفااااا

من فقط میخواستم من فقط میخواستم که.....

از زبان سباستین:

چی میخواستی اصن چی میخواستی بشه دختر تو انقد خنگی که نمیدونی باید چیکار کنی؟

از زبان مرینت:

پدر تو که شکارچی خون آشام هایی منم دختر بزرگترین خون آشام جهانم منم میخوام مثل تو باشم!

از زبان سباستین:

مرینت سریع برو تو اتاقت !!!!!

مرینت:

اما بابا!

سباستین:

همین که گفتم مرینت!

از زبان👅مرینت:

رفتم تو اتاقم یکم بهش فکر کردم دیدم واقعا کار اشتباهی کردم ولی من که از قصد نمیخواستم اینجور شه

همش بهش فکر میکردم مغزم باد کرده بود نمیدونستم چیکار کنم تا به آرامش برسم😖

یه فکری به ذهنم رسید گف برو پیش الیسا (کلا مشاور خوبیم😁)پنجره رو باز کردم رفتم بیرون فاصله ی پنجره ا زمین چیزی نبود

رفتم بیرون با قدم های آروم که کسی نفهمه

رسیدم به قصر حون آشام ها

الیسا هم داشت قدم میزد یه سنگ براش پرتاب کردم گرفتش روش رو  کرد بهم 

از زبان الیسا:

مرینت تو اینجا چیکار میکنی؟میدونی اگه باباهامون بفهمن کلمون رو میکنن

در رو براش باز کردم اومد داخل رفتیم داخل اتاق مخفی

مرینت چی شده برا چی اومدی؟

از زبان مری:

گریه میکردم و میگفتم با لکنت که من داداشت رو زخمی کردم😬🤒

۳۲ ساعت پیش

از زبان فرماندار:

جنگ شدید شده ما نمیتونیم در مقابلش ایستادگی کنیم

ادامه دارد......

حب مث اینکه دیگه نمیشه اسمش رو گذاشت تک پارتی خو پارت بعد رو بفدا میدم بای